وبلاگ احکام کودکانهوبلاگ احکام کودکانه، تا این لحظه: 5 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره

احکام به زبان قصه، برای فرشته های کوچولو

سلام.طلبه جامعه الزهرا(س)هستم.دوست دارم به کوچولوهای گل،خدمتی کرده باشم.امیدوارم برای همه دوستان مفید باشه.

دروغ

دروغ یکی بود، یکی نبود.یه دختر کوچولوی ناز بود بنام نهال. نهال کوچولو با مامان و بابا و مادربزرگ مهربونش، توی یک خونه قشنگ زندگی میکردن. نهال کوچولو بتازگی صاحب یک داداش ناز،بنام پویا شده بود .پویا کوچولو نه ماهه بود و میتونست چهار دست و پا بره .نهال خانم، خیلی خیلی پویا رو دوست داشت. یک روز صبح، نهال کوچولو در حال کارتون نگاه کردن بود که زنگ در خونه رو زدن. نهال، آیفون رو که برداشت دید دوستش مریم اومده. در رو باز کرد و مریم به داخل حیاط اومد. مامان صدا کرد: نهال جان، کی بود؟ نهال گفت: مامان جون مریم اومده. برم ببینم چیکارم داره. بعد هم به حیاط رفت. بعد چند دقیقه پیش مامان رفت و گفت: مامان، مریم میگه برم خونه شون . آبجیش نیست، تنهاست....
7 بهمن 1397

محرم و نامحرم

  یکی بود، یکی نبود.یه دختر کوچولوی ناز بود بنام نهال. نهال کوچولو با مامان و بابا و مادربزرگ مهربونش، توی یک خونه قشنگ زندگی میکردن. نهال کوچولو بتازگی صاحب یک داداش ناز،بنام پویا شده بود .پویا کوچولو نه ماهه بود و میتونست چهار دست و پا بره .نهال خانم، خیلی خیلی پویا رو دوست داشت. ایام قشنگ عید شعبان بود. نهال کوچولو خیلی خوشحال بود چون قرار بود عموی نهال کوچولو دامادبشه. نهال، ازاینکه قراره زن عمو داشته باشه خیلی خوشحال بود. اون روز بعداز ظهر قرار بود همه برن امامزاده و اونجا آقای روحانی، براشون خطبه عقد بخونه. دل توی دل نهال نبود. منتظر بود زود عصر بشه. اون روز ظهر، بابا زودتر از سرکار برگشت . همگی ناهار خوردن و لباس پوشیدن تا ...
6 بهمن 1397

استعمال طلا برای مرد

استعمال طلا و نقره یکی بود، یکی نبود.یه دختر کوچولوی ناز بود بنام نهال. نهال کوچولو با مامان و بابا و مادربزرگ مهربونش، توی یک خونه قشنگ زندگی میکردن. نهال کوچولو بتازگی صاحب یک داداش ناز،بنام پویا شده بود .پویا کوچولو هشت ماهش بود و میتونست کمی چهار دست و پا بره .نهال خانم، خیلی خیلی پویا رو دوست داشت. یه روز قشنگ وسط تابستون بود. نهال کوچولو،اون روز خیلی خوشحال بود. چون فردا تولد بابا بود و قرار بود نهال و مامان برای بابا جشن بگیرن و غافلگیرش کنن. اون روز عصر هم قرار بود برن بازار و برای بابا هدیه بخرن. مامان هم به نهال گفته بود که خوب فکر کنه و یه هدیه خوب پیداکنه که برای بابا بخرن.نهال کوچولو اون روز از صبح مشغول فکر کردن بود . اما ...
5 بهمن 1397

امانتداری

  یکی بود، یکی نبود.یه دختر کوچولوی ناز بود بنام نهال. نهال کوچولو با مامان و بابا و مادربزرگ مهربونش، توی یک خونه قشنگ زندگی میکردن. نهال کوچولو بتازگی صاحب یک داداش ناز،بنام پویا شده بود .پویا کوچولو هشت ماهش بود و میتونست کمی چهار دست و پا بره .نهال خانم، خیلی خیلی پویا رو دوست داشت. یک روز، نهال کوچولو همراه مامان و پویا و مادربزرگ به خونه خاله رفتن.نهال کوچولو، خیلی خوشحال بود که قراره با حانیه کوچولو بازی کنه. اون روز ، خاله جون برای بچه ها ماکارونی درست کرده بود چون میدونست نهال، خیلی ماکارونی دوست داره.بچه ها،بعد کلی بازی، خسته شده بودن.خاله جون ،با یک بشقاب سیب به اتاق اومده بود. بچه ها با خوشحالی میوه خوردن. در همین موقع...
4 بهمن 1397

احکام جماعت

احکام نماز جماعت یکی بود، یکی نبود.یه دختر کوچولوی ناز بود بنام نهال. نهال کوچولو با مامان و بابا و مادربزرگ مهربونش، توی یک خونه قشنگ زندگی میکردن. نهال کوچولو بتازگی صاحب یک داداش ناز،بنام پویا شده بود .پویا کوچولو هشت ماهش بود و میتونست کمی چهار دست و پا بره .نهال خانم، خیلی خیلی پویا رو دوست داشت. یک شب تابستونی قشنگ بود. اون شب، پویا پیش مادربز سرگ خوابیده بود و نهال و مامان، تصمیم گرفته بودن دو نفری برن بیرون. به درخواست نهال، به مسجد رفتن برای خوندن نماز مغرب . آخه نهال کوچولو توی مسجد کلی دوستای خوب پیدا کرده بود و کلی بهش خوش میگذشت. بعد تمون شدن نماز ، مامان نهال رو صدا کرد تا به خونه برگردن. نهال، با دوستاش خداحافظی کرد ...
2 بهمن 1397

وفای به عهد

یکی بود، یکی نبود.یه دختر کوچولوی ناز بود بنام نهال. نهال کوچولو با مامان و بابا و مادربزرگ مهربونش، توی یک خونه قشنگ زندگی میکردن. نهال کوچولو بتازگی صاحب یک داداش ناز،بنام پویا شده بود .پویا کوچولو حالا دیگه هفت ماهش بود و میتونست بشینه و کمی روی زمین میخزید.نهال خانم، خیلی خیلی پویا رو دوست داشت. یک عصر تابستونی بود.خاله جون، همراه با حانیه کوچولو، مهمون نهال بودن. حانیه هنوز دوسالش بود و نهال خیلی دوسش داشت. وقتی حانیه کوچولو به خونه نهال میومد، نهال با حانیه و پویا بازی میکرد. اون روز هم خاله جون اومده بودن خونه نهال و کلی بچه ها باهم بازی کرده بودن. عصر که شد خاله تصمیم داشت به بازار بره و برای حانیه خرید کنه. نهال، به مامان گفت: ...
1 بهمن 1397

خمس و زکات

  یکی بود، یکی نبود.یه دختر کوچولوی ناز بود بنام نهال. نهال کوچولو با مامان و بابا و مادربزرگ مهربونش، توی یک خونه قشنگ زندگی میکردن. نهال کوچولو بتازگی صاحب یک داداش ناز،بنام پویا شده بود .پویا کوچولو حالا دیگه هفت ماهش بود و میتونست بشینه و کمی روی زمین میخزید.نهال خانم، خیلی خیلی پویا رو دوست داشت. یک عصر تابستون بود. نهال کوچولو، داشت کارتون تماشا می کرد که درخونه رو زدن. نهال کوچولو، آیفون رو جواب داد و گفت: مامان، برای جمع آوری صدقات اومدن. مامان، چادر پوشید.صندوق آبی رنگی که روی اپن بود، برداشت و به حیاط رفت. نهال، از پنجره بیرون رو نگاه کرد و دید که اون آقا، با یک کلید درب صندوق آبی رو باز کردو پولای داخلش رو خالی کرد. درب...
30 دی 1397

انفاق

  یکی بود، یکی نبود.یه دختر کوچولوی ناز بود بنام نهال. نهال کوچولو با مامان و بابا و مادربزرگ مهربونش، توی یک خونه قشنگ زندگی میکردن. نهال کوچولو بتازگی صاحب یک داداش ناز،بنام پویا شده بود .پویا کوچولو حالا دیگه هفت ماهش بود و میتونست بشینه و کمی روی زمین میخزید.نهال خانم، خیلی خیلی پویا رو دوست داشت. یک روز، نهال کوچولو صبح که بیدارشد دید مادربزرگ داره آماده میشه که بره بیرون. نهال ،سلام کرد و گفت: عزیز جون، کجا میرین؟ مادربزرگ، جواب سلام نهال کوچولو رو داد و گفت: میرم دوره قرآن مادرجون. نهال گفت: نیشه منم بیام همراهتون؟ مادر بزرگ گفت: از مامان اجازه بگیر ، اگراجازه دادن بیا بریم. نهال، به طرف آشپزخونه رفت . به مامان سلام کرد ...
29 دی 1397

نماز وحشت

  (ادامه قسمت قبل) ... نهال کوچولو، در حال کشیدن نقاشی بود که مامان برای ناهار صداش کرد. نهال سریع برای کمک به مامان، به آشپزخونه رفت.سفره رو پهن کردن و همه باهم شروع به خوردن ناهار کردن. نهال، از بابا پرسید: بابا، شهید یعنی چی؟ بابا گفت: عزیزم، وقتی کسی خیلی خوب باشه و همیشه کارایی انجام بده که خدا رو خوشحال کنه، خدا هم بهش کمک میکنه که شهید بشه. یعنی به بالاترین درجه ای که انسان عادی میتونه بعد از عالم شدن برسه.شهید، اجر زیادی داره و مقامش خیلی پیش خداوند بلنده.خداوند خیلی شهدا رو دوست داره و بهشون اجازه میده روز قیامت از بقیه شفاعت کنن. نهال پرسید: شفاعت یعنی چی؟ بابا گفت: یعنی میتونه بقیه رو هم با خودش به بهشت ببره. نهال، مش...
28 دی 1397

نماز میت

یکی بود، یکی نبود.یه دختر کوچولوی ناز بود بنام نهال. نهال کوچولو با مامان و بابا و مادربزرگ مهربونش، توی یک خونه قشنگ زندگی میکردن. نهال کوچولو بتازگی صاحب یک داداش ناز،بنام پویا شده بود .پویا کوچولو حالا دیگه هفت ماهش بود و میتونست بشینه و کمی روی زمین میخزید.نهال خانم، خیلی خیلی پویا رو دوست داشت. یک شب، پویا خوابیده بود.مامان بزرگ داشت دعامیخوند.نهال هم با مامان در حال تمرین قرآن بود ،که بابا با حالتی گرفته و ناراحت به خونه اومد. مامان، به استقبال بابا رفت و گفت: سلام، چی شده آقا؟بلا به دور.  بااین حرف مامان، مادربزرگ از اتاق بیرون اومد و به بابا گفت: سلام.چی شده پسرم؟ بابا، باهمون حالت غمگین، رو به مامان و مادربزرگ گفت: سلام. خب...
27 دی 1397