محرم و نامحرم
یکی بود، یکی نبود.یه دختر کوچولوی ناز بود بنام نهال. نهال کوچولو با مامان و بابا و مادربزرگ مهربونش، توی یک خونه قشنگ زندگی میکردن. نهال کوچولو بتازگی صاحب یک داداش ناز،بنام پویا شده بود .پویا کوچولو نه ماهه بود و میتونست چهار دست و پا بره .نهال خانم، خیلی خیلی پویا رو دوست داشت. ایام قشنگ عید شعبان بود. نهال کوچولو خیلی خوشحال بود چون قرار بود عموی نهال کوچولو دامادبشه. نهال، ازاینکه قراره زن عمو داشته باشه خیلی خوشحال بود. اون روز بعداز ظهر قرار بود همه برن امامزاده و اونجا آقای روحانی، براشون خطبه عقد بخونه. دل توی دل نهال نبود. منتظر بود زود عصر بشه. اون روز ظهر، بابا زودتر از سرکار برگشت . همگی ناهار خوردن و لباس پوشیدن تا ...