وبلاگ احکام کودکانهوبلاگ احکام کودکانه، تا این لحظه: 5 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره

احکام به زبان قصه، برای فرشته های کوچولو

سلام.طلبه جامعه الزهرا(س)هستم.دوست دارم به کوچولوهای گل،خدمتی کرده باشم.امیدوارم برای همه دوستان مفید باشه.

آیا استفراغ بچه پاک است؟

یکی بود، یکی نبود.یه دختر کوچولوی ناز بود بنام نهال. نهال کوچولو با مامان و بابا و مادربزرگ مهربونش، توی یک خونه قشنگ زندگی میکردن. نهال کوچولو بتازگی صاحب یک داداش ناز،بنام پویا شده بود .پویا کوچولو یک سالش شده بود و میتونست راه بره و مامان و بابا بگه.نهال خانم، خیلی خیلی پویا رو دوست داشت. شب چهارشنبه بود و نهال ، همراه مامان و مادربزرگ و پویا ، به مسجد رفته بود. بعد از نماز، طبق معمول هر هفته، دعای توسل بود و بچه ها هم کنارهم نقاشی میکشیدن. مراسم دعا که تموم شد، نهال به کنار مامان رفت و نقاشیشو به مامان نشون داد. کنار مادربزرگ، یه خانم نشسته بود که تازه به اون محله اومده بودن . همسایه جدید، یه بچه کوچیک داشت . نهال، به مامان گفت: میشه...
29 بهمن 1397

آب باران جمع شده

یکی بود، یکی نبود.یه دختر کوچولوی ناز بود بنام نهال. نهال کوچولو با مامان و بابا و مادربزرگ مهربونش، توی یک خونه قشنگ زندگی میکردن. نهال کوچولو بتازگی صاحب یک داداش ناز،بنام پویا شده بود .پویا کوچولو یک سالش شده بود و میتونست راه بره و مامان و بابا بگه.نهال خانم، خیلی خیلی پویا رو دوست داشت. یک روز صبح، مامان و مادربزرگ میخواستن برن عیادت همسایه که تازه قلبش. و عمل کرده بود .نهال هم آماده شد. مامان ، کاپشن پویا رو تنش کرد و بغلش کرد. همه آماده شدن که برن. وقتی رفتن داخل حیاط ، فهمیدن شب قبل بارون اومده. خلاصه، همگی به سمت خونه همسایه راه افتادن. توی کوچه، بعضی قسمت ها آب جمع شده بود. همینطور که میرفتن، ماشینی رد شد و آب رو به لباس نهال و...
28 بهمن 1397

حکم موسیقی و رقص

  یکی بود، یکی نبود.یه دختر کوچولوی ناز بود بنام نهال. نهال کوچولو با مامان و بابا و مادربزرگ مهربونش، توی یک خونه قشنگ زندگی میکردن. نهال کوچولو بتازگی صاحب یک داداش ناز،بنام پویا شده بود .پویا کوچولو یک سالش شده بود و میتونست راه بره و مامان و بابا بگه.نهال خانم، خیلی خیلی پویا رو دوست داشت. اواخر ماه مهر بود وتولد پویا. اون شب، تولد پویا بود و قرار بود شب مهمونی بگیرن و عمه جون و میلاد، خاله و حانیه، عمو و زن عمو، مادربزرگ و پدربزرگ، دایی جان و زندایی همراه نازنین و یاسمین هم اون شب قرار بود مهمونشون باشن. دایی مخسن و خاله هم که شهر دیگه بودن، تلفنی تبریک گفته بودن. بابا، کیک سفارش داده بود. مامان هم شام پخته بود. خاله، زودتر او...
27 بهمن 1397

اسراف

اسراف یکی بود، یکی نبود.یه دختر کوچولوی ناز بود بنام نهال. نهال کوچولو با مامان و بابا و مادربزرگ مهربونش، توی یک خونه قشنگ زندگی میکردن. نهال کوچولو بتازگی صاحب یک داداش ناز،بنام پویا شده بود .پویا کوچولو نزدیک یک سالش بود و میتونست راه بره و مامان و بابا بگه.نهال خانم، خیلی خیلی پویا رو دوست داشت. یک روز صبح، نهال کوچولو که از خواب بیدارشد، صدای صحبت کردن مامان با چند نفر دیگه رو شنید. بلند شد و به هال رفت. وقتی وارد هال شد دید که عمه سعیده و پسر کوچولوش ، همراه زن عمو اومدن. با خوشحالی به عمه و زن عمو سلام کرد و پیش میلاد کوچولو رفت. میلاد ، تقریبا هم سن و سال پویا بود. صورت میلاد رو بوسید و برای شستن دست و صورتش به سرویس رفت. بعد هم...
24 بهمن 1397

اسامی متبرکه و آرم پرچم

  یکی بود، یکی نبود.یه دختر کوچولوی ناز بود بنام نهال. نهال کوچولو با مامان و بابا و مادربزرگ مهربونش، توی یک خونه قشنگ زندگی میکردن. نهال کوچولو بتازگی صاحب یک داداش ناز،بنام پویا شده بود .پویا کوچولو نزدیک یک سالش بود و میتونست راه بره و مامان و بابا بگه.نهال خانم، خیلی خیلی پویا رو دوست داشت. یک روز صبح، نهال همراه مامان و پویا ، به خونه خاله میرفتن. خونه خاله جون، تقریبا به خونه نهال نزدیک بود. اون روز هم هوا خیلی ملایم بود و مامان و نهال، پویا رو توی کالسکه گذاشتن و قدم زنان به سمت خونه خاله رفتن. بین راه، یکدفعه مامان ایستاد، خم شد و یه کاغذ رو از روی زمین برداشت، بوسید و توی کیفش گذاشت. نهال، با دقت نگاه کرد و دید یه کاغذ تب...
23 بهمن 1397

حکم ظروف طلا

  یکی بود، یکی نبود.یه دختر کوچولوی ناز بود بنام نهال. نهال کوچولو با مامان و بابا و مادربزرگ مهربونش، توی یک خونه قشنگ زندگی میکردن. نهال کوچولو بتازگی صاحب یک داداش ناز،بنام پویا شده بود .پویا کوچولو یازده ماهه بود و میتونست با کمک چند قدمی راه بره و چند تا کلمه رو بگه.نهال خانم، خیلی خیلی پویا رو دوست داشت. یک روز از روزای قشنگ ماه مهر، ظهر که بابا جون به خونه اومد، بعداز سلام و علیک با اهل خونه گفت: عصر قراره بریم یه جای خوب. نهال باخوشحالی  پرسید: کجا باباجون؟ بابا، چند تا کاغذ از توی جیبش در آورد و گفت: میخوایم بریم موزه. بلیط گرفتم همه باهم بریم. نهال گفت: موزه کجاست بابا؟ بابا جواب داد: یه مکانی که وسایل قدیمی رو د...
22 بهمن 1397

حکم موقوفات مسجد

خارج کردن موقوفات مسجد یکی بود، یکی نبود.یه دختر کوچولوی ناز بود بنام نهال. نهال کوچولو با مامان و بابا و مادربزرگ مهربونش، توی یک خونه قشنگ زندگی میکردن. نهال کوچولو بتازگی صاحب یک داداش ناز،بنام پویا شده بود .پویا کوچولو یازده ماهه بود و میتونست با کمک چند قدمی راه بره و چند تا کلمه رو بگه.نهال خانم، خیلی خیلی پویا رو دوست داشت. یه شب قشنگ اوایل پاییز بود. نهال، همراه مامان و پویا ، به مسجد پارک محله رفتن .مسجد پارک، به خونه نهال یه خورده دور بود اما وقتی باهم به پارک میرفتن، همونجا نماز جماعت میخوندن. اون شب، شب چهارشنبه بود و دعای توسل برگزار میشد. نهال ، شب های چهارشنبه رو خیلی دوست داشت. چون با بچه های همسایه ها کلی بازی میکردن. ...
21 بهمن 1397

حکم نماز در مکان غصبی

حکم نماز در مکان غصبی یکی بود، یکی نبود.یه دختر کوچولوی ناز بود بنام نهال. نهال کوچولو با مامان و بابا و مادربزرگ مهربونش، توی یک خونه قشنگ زندگی میکردن. نهال کوچولو بتازگی صاحب یک داداش ناز،بنام پویا شده بود .پویا کوچولو یازده ماهه بود و میتونست با کمک چند قدمی راه بره و چند تا کلمه رو بگه.نهال خانم، خیلی خیلی پویا رو دوست داشت. روزهای اول پاییز بود . نهال کوچولو، خیلی دلش میخواست به مدرسه بره اما باید چند سالی صبر میکرد. یک شب، نزدیک اذان مغرب ، نهال همراه مامان و پویا داشتن از بازار برمیگشتن .به یه مسجد رسیدن . مامان، به نهال گفت: بیا بریم نماز بخونیم بعد بریم خونه. نهال گفت: آخ جون. من میتونم اینجا دوستای جدید پیدا کنم. بعد هم با...
18 بهمن 1397

حکم فراموش کردن قنوت

قنوت یکی بود، یکی نبود.یه دختر کوچولوی ناز بود بنام نهال. نهال کوچولو با مامان و بابا و مادربزرگ مهربونش، توی یک خونه قشنگ زندگی میکردن. نهال کوچولو بتازگی صاحب یک داداش ناز،بنام پویا شده بود .پویا کوچولو ده ماهه بود و میتونست با کمک چند قدمی راه بره .نهال خانم، خیلی خیلی پویا رو دوست داشت. یک شب، که صدای قرآن از مسجد میومد، نهال کوچولو از اتاقش بیرون اومد تا همراه مامان و مادربزرگ نماز بخونه. وقتی از اتاقش بیرون اومد، دید که مادربزرگ روی سرجاده نشسته و قرآن میخونه. نهال، به اتاق مامان و بابا رفت . آروم در زد و به داخل اتاق رفت. دید که مامان، داره پویا رو میخوابونه. خیلی آروم گفت: مامان، نمیاین نماز بخونیم؟ مامان، با اشاره بهش فهموند ...
17 بهمن 1397