وبلاگ احکام کودکانهوبلاگ احکام کودکانه، تا این لحظه: 5 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره

احکام به زبان قصه، برای فرشته های کوچولو

سلام.طلبه جامعه الزهرا(س)هستم.دوست دارم به کوچولوهای گل،خدمتی کرده باشم.امیدوارم برای همه دوستان مفید باشه.

وفای به عهد

1397/11/1 16:42
نویسنده : بانوی طلبه
8,491 بازدید
اشتراک گذاری


یکی بود، یکی نبود.یه دختر کوچولوی ناز بود بنام نهال. نهال کوچولو با مامان و بابا و مادربزرگ مهربونش، توی یک خونه قشنگ زندگی میکردن.
نهال کوچولو بتازگی صاحب یک داداش ناز،بنام پویا شده بود .پویا کوچولو حالا دیگه هفت ماهش بود و میتونست بشینه و کمی روی زمین میخزید.نهال خانم، خیلی خیلی پویا رو دوست داشت.
یک عصر تابستونی بود.خاله جون، همراه با حانیه کوچولو، مهمون نهال بودن. حانیه هنوز دوسالش بود و نهال خیلی دوسش داشت. وقتی حانیه کوچولو به خونه نهال میومد، نهال با حانیه و پویا بازی میکرد.
اون روز هم خاله جون اومده بودن خونه نهال و کلی بچه ها باهم بازی کرده بودن. عصر که شد خاله تصمیم داشت به بازار بره و برای حانیه خرید کنه. نهال، به مامان گفت: مامان، میشه ماهم همراه خاله بریم؟

مامان، یه خورده فکر کرد و گفت: کار خاصی که ندارم اما باید زنگ بزنم از بابا اجازه بگیرم.بعدهم به اتاق رفت تا تلفن بزنه.

نهال، دل تو دلش نبود که باباجون اجازه میده یانه.
مامان ، ازاتاق بیرون اومد و گفت: بابا گفتن اشکالی نداره. اما نهال خانم باید به من یه قولی بده تا بریم.
نهال، از خوشحالی بالا و پایین پرید و گفت: آخ جونمی ،باشه مامان، قول میدم.
مامان گفت: قول بدی که توی بازار نگی من اینو میخوام، اونو میخوام. چون برای شما تازه خرید کردیم و لباس لازم نداری.اما توی راه برگشت برات مداد رنگی و دفتر نقاشی میخرم چون دفتر و مدادات تموم شدن.
نهال گفت: چشم مامان جون. برم آماده بشم؟
مامان لبخندی زد و گفت: برو عزیزم.
همگی آماده شدن. مادربزرگ هم آماده شد تا به خونه همسایه بره چون پاهاش درد میکرد و نمیتونست به بازار بره.

همه به سمت بازار رفتن. بازار به خونه نهال خیلی نزدیک بود.خیلی زود به مغازه لباس فروشی رسیدن.
نهال، چشمش افتاد به یک پیراهن خوشگل چین چین.خیلی دوست داشت که اون پیراهن رو داشته باشه اما تازه لباس خریده بود و لازم نداشت. ازطرفی هم  به مامان قول داده بود.
مامان، به نهال نگاه میکرد که به یک پیراهن خیره شده بود.پویا هم توی کالسکه خوابش برده بود.مامان، نهال رو صدا کرد و گفت: نهال جون، بیا به خاله کمک کن برای حانیه لباس بخره.من همینجا کنار پویا میمونم توی فروشگاه با کالسکه راه رفتن سخته.
نهال، باصدای مامان از فکر لباس بیرون اومد.همراه خاله و حانیه توی فروشگاه دور زد وبا دقت تمام لباسها رو نگاه کرد. بعد هم با خاله سه تا لباس برای حانیه خریدن . پیش مامان اومدن و از فروشگاه اومدن بیرون. موقع بیرون اومدن از مغازه، نهال دوباره به پیراهن چین چین پشت ویترین نگاه کرد .اما بازم بخاطر قولی که داده بود چیزی نگفت و همراه مامان، از فروشگاه بیرون اومد.
توی راه، مامان طبق قولی که به نهال داده بود، مداد رنگی دفتر نقاشی براش خرید. به خونه که رسیدن، نهال لباسشو عوض کرد، دستاشو شست و مشغول نقاشی یا مدادرنگی های جدید، توی دفتر جدیدش شد.
مامان و خاله هم مشغول نگاه کردن لباسهایی که خریده بودن ،شدن.
مامان، نهال رو صدا کرد و گفت: دختر گلم، یه لحظه بیا کار دارم باهات. دفترتم بیار ببینم چی کشیدی.
نهال، دفتر نقاشیشو آورد و به مامان نشون داد. اون یه دختر کوچولو کشیده بود با یه پیراهن چین چین.
مامان گفت: این کیه؟
نهال گفت:منم
مامان گفت : چه تنت کردی؟
نهال جواب داد: یه پیرهن چین چین توی مغازه بود که من خیلی دوسش داشتم. اما بخاطر اینکه قول داده بودم و تازه لباس خریده بودم، چیزی نگفتم.
مامان، یه چیزی از توی پلاستیک در آورد و گفت: این پیراهن منظورته؟
نهال، یه نگاهی کرد .چشماش، از خوشحالی برقی زد و با خوشحالی گفت: وای مامان جون، خودشه.شما اینو برام خریدین؟
مامان گفت: این جایزه خوش قولی کردنته.
نهال باخوشحالی به بغل مامان پرید . مامان رو بوسید و گفت: ممنون مامان خوبم. 
مامان، نهال رو بوسید و گفت: عزیزم، عمل کردن به قولهایی که میدیم خیلی مهمه. خدا جون به ما دستور داده که وقتی به کسی قول میدیم بهش عمل کنیم.من قول داده بودم برات مداد رنگی و دفتر بخرم و به قولم عمل کردم. شماهم به قولت عمل کردی.اینم جایزه ات.
نهال، با خوشحالی پیراهن رو ازمامان گرفت تا بره بپوشه.
 

 

پسندها (3)

نظرات (0)