حکم موقوفات مسجد
خارج کردن موقوفات مسجد یکی بود، یکی نبود.یه دختر کوچولوی ناز بود بنام نهال. نهال کوچولو با مامان و بابا و مادربزرگ مهربونش، توی یک خونه قشنگ زندگی میکردن. نهال کوچولو بتازگی صاحب یک داداش ناز،بنام پویا شده بود .پویا کوچولو یازده ماهه بود و میتونست با کمک چند قدمی راه بره و چند تا کلمه رو بگه.نهال خانم، خیلی خیلی پویا رو دوست داشت. یه شب قشنگ اوایل پاییز بود. نهال، همراه مامان و پویا ، به مسجد پارک محله رفتن .مسجد پارک، به خونه نهال یه خورده دور بود اما وقتی باهم به پارک میرفتن، همونجا نماز جماعت میخوندن. اون شب، شب چهارشنبه بود و دعای توسل برگزار میشد. نهال ، شب های چهارشنبه رو خیلی دوست داشت. چون با بچه های همسایه ها کلی بازی میکردن. ...