وبلاگ احکام کودکانهوبلاگ احکام کودکانه، تا این لحظه: 5 سال و 3 ماه و 22 روز سن داره

احکام به زبان قصه، برای فرشته های کوچولو

سلام.طلبه جامعه الزهرا(س)هستم.دوست دارم به کوچولوهای گل،خدمتی کرده باشم.امیدوارم برای همه دوستان مفید باشه.

حکم موقوفات مسجد

خارج کردن موقوفات مسجد یکی بود، یکی نبود.یه دختر کوچولوی ناز بود بنام نهال. نهال کوچولو با مامان و بابا و مادربزرگ مهربونش، توی یک خونه قشنگ زندگی میکردن. نهال کوچولو بتازگی صاحب یک داداش ناز،بنام پویا شده بود .پویا کوچولو یازده ماهه بود و میتونست با کمک چند قدمی راه بره و چند تا کلمه رو بگه.نهال خانم، خیلی خیلی پویا رو دوست داشت. یه شب قشنگ اوایل پاییز بود. نهال، همراه مامان و پویا ، به مسجد پارک محله رفتن .مسجد پارک، به خونه نهال یه خورده دور بود اما وقتی باهم به پارک میرفتن، همونجا نماز جماعت میخوندن. اون شب، شب چهارشنبه بود و دعای توسل برگزار میشد. نهال ، شب های چهارشنبه رو خیلی دوست داشت. چون با بچه های همسایه ها کلی بازی میکردن. ...
21 بهمن 1397

تقسیم شادی

  یکی بود، یکی نبود.یه دختر کوچولوی ناز بود بنام نهال. نهال کوچولو با مامان و بابا و مادربزرگ مهربونش، توی یک خونه قشنگ زندگی میکردن. نهال کوچولو بتازگی صاحب یک داداش ناز،بنام پویا شده بود .پویا کوچولو نه ماهه بود و میتونست چهار دست و پا بره .نهال خانم، خیلی خیلی پویا رو دوست داشت. اواخر تابستون بود و نزدیک باز شدن مدارس.نهال کوچولو ، اسم جشن عاطفه ها رو زیاد می شنید. توی تلویزیون می دید که درباره جشن عاطفه ها، صحبت میکنن. صندوق هایی توی سطح شهر دیده بود که مردم توش پول میریختن و یه میز بزرگ که روش پر از کادو بود. براش سوال شده بود که جشن عاطفه ها یعنی چی ، اون کادوها چیه. حتی با مادربزرگ که به مسجد رفته بود ، دیده بود که میزی هست ...
11 بهمن 1397

خمس و زکات

  یکی بود، یکی نبود.یه دختر کوچولوی ناز بود بنام نهال. نهال کوچولو با مامان و بابا و مادربزرگ مهربونش، توی یک خونه قشنگ زندگی میکردن. نهال کوچولو بتازگی صاحب یک داداش ناز،بنام پویا شده بود .پویا کوچولو حالا دیگه هفت ماهش بود و میتونست بشینه و کمی روی زمین میخزید.نهال خانم، خیلی خیلی پویا رو دوست داشت. یک عصر تابستون بود. نهال کوچولو، داشت کارتون تماشا می کرد که درخونه رو زدن. نهال کوچولو، آیفون رو جواب داد و گفت: مامان، برای جمع آوری صدقات اومدن. مامان، چادر پوشید.صندوق آبی رنگی که روی اپن بود، برداشت و به حیاط رفت. نهال، از پنجره بیرون رو نگاه کرد و دید که اون آقا، با یک کلید درب صندوق آبی رو باز کردو پولای داخلش رو خالی کرد. درب...
30 دی 1397

انفاق

  یکی بود، یکی نبود.یه دختر کوچولوی ناز بود بنام نهال. نهال کوچولو با مامان و بابا و مادربزرگ مهربونش، توی یک خونه قشنگ زندگی میکردن. نهال کوچولو بتازگی صاحب یک داداش ناز،بنام پویا شده بود .پویا کوچولو حالا دیگه هفت ماهش بود و میتونست بشینه و کمی روی زمین میخزید.نهال خانم، خیلی خیلی پویا رو دوست داشت. یک روز، نهال کوچولو صبح که بیدارشد دید مادربزرگ داره آماده میشه که بره بیرون. نهال ،سلام کرد و گفت: عزیز جون، کجا میرین؟ مادربزرگ، جواب سلام نهال کوچولو رو داد و گفت: میرم دوره قرآن مادرجون. نهال گفت: نیشه منم بیام همراهتون؟ مادر بزرگ گفت: از مامان اجازه بگیر ، اگراجازه دادن بیا بریم. نهال، به طرف آشپزخونه رفت . به مامان سلام کرد ...
29 دی 1397
1