حکم فضله موش
یکی بود، یکی نبود.یه دختر کوچولوی ناز بود بنام نهال. نهال کوچولو با مامان و بابا و مادربزرگ مهربونش، توی یک خونه قشنگ زندگی میکردن. نهال کوچولو بتازگی صاحب یک داداش ناز،بنام پویا شده بود .پویا کوچولو حالا دیگه شش ماهش بود و میتونست غذاهای کمکی بخوره.نهال خانم، خیلی خیلی پویا رو دوست داشت. یک روز ظهر،مامان توی آشپزخونه مشغول آماده کردن ناهار بود. نهال هم همراه بابا، مشغول بازی با پویا بودن که مامان، سفره رو پهن کرد. نهال، بلند شد تا به مامان کمک کنه.سفره که چیده شد، نهال مادربزرگ رو صدا کرد تا همگی ناهار بخورن. مامان، یک دسته نون سر سفره گذاشت و گفت: شرمنده اما باید قیمه با نون بخوریم. نهال گفت: مامان، قابلمه برنج کو؟ مامان گفت...