روزه های حرام
یکی بود، یکی نبود.یه دختر کوچولوی ناز بود بنام نهال. نهال کوچولو با مامان و بابا و مادربزرگ مهربونش، توی یک خونه قشنگ زندگی میکردن. نهال کوچولو بتازگی صاحب یک داداش ناز،بنام پویا شده بود .پویا کوچولو نه ماهه بود و میتونست چهار دست و پا بره .نهال خانم، خیلی خیلی پویا رو دوست داشت. یه روز نزدیک ظهر بود که تلفن خونه زنگ خورد. نهال کوچولو، تلفن رو جواب داد.بعد از سلام و احوالپرسی، مامان رو صدا کرد و گفت : مامان، مهتاب خانمن. مامان که داشت ظرف میشست، سریع دستاشو خشک کرد و تلفن رو گرفت. بعد سلام و احوالپرسی، نهال شنید که مامان میگفت: نه ، نمیتونه روزه بگیره. این روزه حرومه . نباید بگیره. نهال کوچولو، میدونست که خانومای همسایه از ماما...