حکم ظروف طلا
یکی بود، یکی نبود.یه دختر کوچولوی ناز بود بنام نهال. نهال کوچولو با مامان و بابا و مادربزرگ مهربونش، توی یک خونه قشنگ زندگی میکردن. نهال کوچولو بتازگی صاحب یک داداش ناز،بنام پویا شده بود .پویا کوچولو یازده ماهه بود و میتونست با کمک چند قدمی راه بره و چند تا کلمه رو بگه.نهال خانم، خیلی خیلی پویا رو دوست داشت. یک روز از روزای قشنگ ماه مهر، ظهر که بابا جون به خونه اومد، بعداز سلام و علیک با اهل خونه گفت: عصر قراره بریم یه جای خوب. نهال باخوشحالی پرسید: کجا باباجون؟ بابا، چند تا کاغذ از توی جیبش در آورد و گفت: میخوایم بریم موزه. بلیط گرفتم همه باهم بریم. نهال گفت: موزه کجاست بابا؟ بابا جواب داد: یه مکانی که وسایل قدیمی رو د...