وبلاگ احکام کودکانهوبلاگ احکام کودکانه، تا این لحظه: 5 سال و 3 ماه سن داره

احکام به زبان قصه، برای فرشته های کوچولو

سلام.طلبه جامعه الزهرا(س)هستم.دوست دارم به کوچولوهای گل،خدمتی کرده باشم.امیدوارم برای همه دوستان مفید باشه.

انفاق

1397/10/29 17:26
نویسنده : بانوی طلبه
1,376 بازدید
اشتراک گذاری

 

یکی بود، یکی نبود.یه دختر کوچولوی ناز بود بنام نهال. نهال کوچولو با مامان و بابا و مادربزرگ مهربونش، توی یک خونه قشنگ زندگی میکردن.
نهال کوچولو بتازگی صاحب یک داداش ناز،بنام پویا شده بود .پویا کوچولو حالا دیگه هفت ماهش بود و میتونست بشینه و کمی روی زمین میخزید.نهال خانم، خیلی خیلی پویا رو دوست داشت.
یک روز، نهال کوچولو صبح که بیدارشد دید مادربزرگ داره آماده میشه که بره بیرون. نهال ،سلام کرد و گفت: عزیز جون، کجا میرین؟
مادربزرگ، جواب سلام نهال کوچولو رو داد و گفت: میرم دوره قرآن مادرجون.
نهال گفت: نیشه منم بیام همراهتون؟
مادر بزرگ گفت: از مامان اجازه بگیر ، اگراجازه دادن بیا بریم.
نهال، به طرف آشپزخونه رفت . به مامان سلام کرد و گفت: مامان جون، میشه با عزیز جون برم دوره قران؟
مامان گفت: دست و صورتتو بشور، آماده شو. منم تا موقع برات صبحانه درست میکنم، بخور و برو.
نهال، با خوشحالی به طرف مادر بزرگ دوید و گفت: منم میام عزیز جون. صبر کنین الان حاضر میشم.
بعد هم خیلی سریع دست و صورتش رو شست، لباسشو پوشید، چادرشم سر کرد و ساندویچ نون و پنیر از مامان گرفت، خداحافظی کرد و با مادر بزرگ به طرف خونه همسایه رفتن.
به دوره قرآن که رسیدن، هنوز همه نیومده بودن. نهال، کنار مادر بزرگ نشست و خیلی آروم نون و پنیرشو خورد. بعد هم کم کم خانوم ها اومدن و شروع کردن به قرآن خوندن. نهال کوچولو هم با دقت گوش میکرد. یه خورده که گذشت، حوصلش سر رفت. مادربزرگ ، خیلی آروم از توی کیفش کاغذ و مدادی که مامان داده بود رو در آورد و به نهال داد و گفت: نقاشی بکش گلم.
نهال، با خوشحالی کاغذ و مداد رو گرفت و مشغول نقاشی کشیدن شد.
نقاشیش که تموم شد، قرآن خوندن خانوم ها هم تموم شد. نهال، به پیشنهاد مادربزرگ ، سوره هایی که با کمک مامان یاد گرفته بود رو خوند. همه تشویقش کردن و یکی از همسایه ها، بهش یه بسته بیسکوییت داد. نهال، به بیسکوییت نگاه کرد. دلش خواست همون موقع بخوره اما یاد پویا کوچولو افتاد که خیلی بیسکوییت دوست داشت. بخاطر همین هم بیسکوییت رو توی دستش گرفت تا به خونه ببره. هرچی هم مادر بزرگ گفت برات باز کنم، گفت الان نه.
جلسه تموم شد و به خونه برگشتن.
نهال، به آشپزخونه دوید و گفت: سلام مامان،داداشی خوابه؟
مامان گفت: سلام عزیزم، چی شده؟ نه ، بیداره
نهال، بیسکوییت توی دستش رو به مامان نشون داد و گفت: قرآن خوندم اینو بهم جایزه دادن اومدم با داداش بخورم.
مامان، خیلی خوشحال شد. نهال رو بغل کرد و بوسید و گفت: عزیزم، خدا جون خیلی ازاین کار شما خوشحال میشه. به این کار شما میگن انفاق. یعنی چیزی که خودت داری و دوسش داری با دیگران تقسیم میکنی. توی قرآن هم خیلی به انفاق اهمیت داده شده. البته انفاق به این معنا که چیزهایی که خودمون دوست داریم به دیگران بدیم نه چیزایی که خرابن و به درد نمیخورن.

بااین کار، هم منو خیلی خوشحال کردی، هم داداش، و از همه مهم تر خدا جون رو. آفرین به دختر مهربونم.
بعد هم پویا رو به آشپزخونه آورد تا با آبجی مهربونش، بیسکوییت بخوره.

 

پسندها (3)

نظرات (0)