دعاهای هنگام دستشویی
یکی بود، یکی نبود.یه دختر کوچولوی ناز بود بنام نهال. نهال کوچولو با مامان و بابا و مادربزرگ مهربونش، توی یک خونه قشنگ زندگی میکردن. نهال کوچولو بتازگی صاحب یک داداش ناز،بنام پویا شده بود .پویا کوچولو ده ماهه بود و میتونست با کمک چند قدمی راه بره .نهال خانم، خیلی خیلی پویا رو دوست داشت. یک روز صبح که نهال کوچولو از خواب بیدار شد، به طرف سرویس رفت تا دست و صورتش رو بشوره. اما چیزی دید که خیلی براش عجیب بود. مامان، داشت یه برگه هایی رو میچسبوند به در دستشویی . جلو رفت.سلام کرد و گفت: مامان، دارین چیکار میکنین؟ با دقت که نگاه کرد، متوجه شد روی اون برگه ها دعا نوشته. با تعجب پرسید: چرا دارین دعا میچسبونین به درب دستشویی؟ مامان گفت: ...