وبلاگ احکام کودکانهوبلاگ احکام کودکانه، تا این لحظه: 5 سال و 4 ماه سن داره

احکام به زبان قصه، برای فرشته های کوچولو

سلام.طلبه جامعه الزهرا(س)هستم.دوست دارم به کوچولوهای گل،خدمتی کرده باشم.امیدوارم برای همه دوستان مفید باشه.

حکم ظروف طلا

1397/11/22 22:18
نویسنده : بانوی طلبه
521 بازدید
اشتراک گذاری

 

یکی بود، یکی نبود.یه دختر کوچولوی ناز بود بنام نهال. نهال کوچولو با مامان و بابا و مادربزرگ مهربونش، توی یک خونه قشنگ زندگی میکردن.
نهال کوچولو بتازگی صاحب یک داداش ناز،بنام پویا شده بود .پویا کوچولو یازده ماهه بود و میتونست با کمک چند قدمی راه بره و چند تا کلمه رو بگه.نهال خانم، خیلی خیلی پویا رو دوست داشت.
یک روز از روزای قشنگ ماه مهر، ظهر که بابا جون به خونه اومد، بعداز سلام و علیک با اهل خونه گفت: عصر قراره بریم یه جای خوب.
نهال باخوشحالی  پرسید: کجا باباجون؟
بابا، چند تا کاغذ از توی جیبش در آورد و گفت: میخوایم بریم موزه. بلیط گرفتم همه باهم بریم.
نهال گفت: موزه کجاست بابا؟
بابا جواب داد: یه مکانی که وسایل قدیمی رو داخلش نگهداری میکنن.
نهال گفت: چه جالب. مثلا چه چیزایی؟
بابا گفت: ظرف و سکه های قدیمی، وسایل جنگی قدیمی و گاهی هم سنگ نوشته ها و قرآن های خطی قدیمی.
نهال گفت: چه خوب. آخ جون.
مامان، در همین موقع سفره رو پهن کرد و گفت: پس بلند شو ناهار بخوریم که به موقع برسیم موزه.
نهال گفت: چشم مامان. وبه آشپزخونه دوید تا قاشق و نمکدون بیاره.
سر سفره، پویا دائم غذاشو این طرف و اون طرف میریخت.مامان هم با حوصله غذاشو جمع میکرد و براش لقمه میگرفت.
مادربزرگ روبه بابا کرد و گفت: پسرم، اگر اشکال نداره من نمیام موزه آخه پاهام درد میکنه نمیتونم راه برم و شما هم اذیت میشین.
بابا، لقمه غذاشو قورت داد و گفت: این چه حرفیه مادرجان، براتون ویلچر گرفتم که خسته نشین.
مادربزرگ، برای بابا دعا کرد.بابا هم از مادربزرگ تشکر کرد و همگی مشغول خوردن غذا شدن.


***********


ساعت سه و نیم، همگی آماده شدن که به موزه برن. توی راه، نهال دل توی دلش نبود.
بالاخره ساعت چهار به موزه رسیدن. یه صف تقریبا طولانی بود که باید توی صف منتظر میشدن. بالاخره بعد یک ربع معطلی، وارد موزه شدن. نهال، خیلی با دقت به همه چیز نگاه میکرد . مامان، بهش گفته بود که باید مراقب باشه که به وسایل موزه آسیب نرسونه.
یک قسمت موزه، تمبر های قدیمی بود. قسمت بعد، کتابهای خطی و قرآن های قدیمی. سالن سوم کلی ظرف و ظروف سفالی و فلزی بود.نهال، با دقت نگاه میکرد. ظروف فلزی بعضیاشون طلایی رنگ بودن، بعضی هم نقره ای. 
نهال از مامان پرسید: مامان  ،این ظرف ها جنسشون از چیه؟
مامان گفت: طلا، نقره ، مس ، بعضیاشونم برنج
نهال گفت: طلا؟؟؟پس چقدر گرونن حتما.
مامان گفت: بله عزیزم. البته ظرف طلا و نقره، برای تزیین استفاده میشه.
نهال پرسید: چرا؟
مامان گفت: اخه غذا خوردن توی ظرف طلا و نقره شرعا اشکال داره و اسلام ما رو نهی کرده ازاین کار. حتی اگر با ظرف طلا و نقره وضو بگیریم، وضومون باطله.
نهال، با تعجب گفت: چه جالب من نمیدونستم مامان.
مامان گفت: عزیزم ، اینکه ما چیزی رو بلد نباشیم اشکال نداره. اینکه نپرسیم اشکال داره.
نهال گفت: مامان، چرا وضو گرفتن باطله توی ظرف طلا و نقره؟
مامان گفت: عزیزم، اسلام برای هر کاری حکمی داره. ظرفی که آب وضو رو روی اعضای وضو میریزیم هم شرایطی داره یکیش همینه که از طلا و نقره نباشه.
نهال گفت: پس چرا مادربزرگ با اون پارچ طلایی مون وضو میگیرن؟
مامان، لبخندی زد و گفت: عزیز دلم، اون پارچ ما رنگش طلاییه، جنسش که طلا نیست. اون پارچ ، جنسش از فلز مس هست .
نهال گفت : حالا متوجه شدم.پس ظرفای طلایی که توی مسجد میذارن برای آب خوردن هم طلا نیست.

مامان گفت:درسته عزیزم
در همین لحظه، بابا همراه مادربزرگ که روی ویلچر نشسته بود، وارد سالن سوم شدن و همگی مشغول بازدید تاز بقیه موزه شدن...

 

 

پسندها (3)

نظرات (0)