وبلاگ احکام کودکانهوبلاگ احکام کودکانه، تا این لحظه: 5 سال و 4 ماه سن داره

احکام به زبان قصه، برای فرشته های کوچولو

سلام.طلبه جامعه الزهرا(س)هستم.دوست دارم به کوچولوهای گل،خدمتی کرده باشم.امیدوارم برای همه دوستان مفید باشه.

خبرچینی

1397/11/16 18:03
نویسنده : بانوی طلبه
5,894 بازدید
اشتراک گذاری

 

یکی بود، یکی نبود.یه دختر کوچولوی ناز بود بنام نهال. نهال کوچولو با مامان و بابا و مادربزرگ مهربونش، توی یک خونه قشنگ زندگی میکردن.
نهال کوچولو بتازگی صاحب یک داداش ناز،بنام پویا شده بود .پویا کوچولو ده ماهه بود و میتونست با کمک چند قدمی راه بره .نهال خانم، خیلی خیلی پویا رو دوست داشت.
یکی از روزهای آخر تابستون بود.عصر اون روز، قرار بود دوست مامان همراه بچه هاشون بیان خونه نهال. نهال، تا اون موقع دوست مامان رو ندیده بود. بخاطر همینم خیلی خوشحال بود. 
ساعت حدود پنج عصر بود و هنوز مهمونا نیومده بودن. نهال، لباسشو عوض کرد و پیش مامان رفت. مامان درحال عوض کردن لباس پویا بود. نهال، با خوشحالی گفت: مامان، ملیحه خانم کی میان؟
مامان گفت: الان میرسن دیگه.
نهال پرسید: مامان جون، گفتین چند تا بچه دارن؟
مامان گفت : دوتا پسر. یکی کلاس اول، یکی همسن شما. اسم پسر بزرگشون پارسا، و پسر کوچیکشون صدراست.
نهال گفت: دختر ندارن، من با کی بازی کنم؟
مامان گفت: اشکالی نداره که باهم نقاشی بکشین یا توی حیاط لی لی بازی کنین.
در همین لحظه، زنگ خونه به صدا در اومد. نهال، باخوشحالی دوید و در رو باز کرد. ملیحه خانم و بچه هاشون وارد حیاط شدن که نهال و مامان، به استقبالشون رفتن. مامان و ملیحه خانم باهم سلام و علیک گرمی کردن . بعد هم بچه ها باهم آشنا شدن. 
وارد خونه شدن. نهال، یه نگاهی به پارسا و صدرا کرد. بعد هم به آشپزخونه رفت و به مامان گفت: مامان، چطوری باهاشون دوست بشم؟
مامان،که با سینی چای به هال میرفت گفت: کاری نداره، بهشون پیشنهاد بده برین توی اتاقت بازی کنین.
نهال، با خوشحالی به هال رفت . رو به صدرا گفت: میای بریم بازی؟
صدرا ،یه نگاهی به مامانش کرد، مامانش گفت: برو پسرم.
پارسا هم به مامانش گفت:منم برم؟
مامانش گفت: دوتایی برین اما اذیت نکنین.
بعد سه تایی باهم به اتاق رفتن. 
توی اتاق، نهال برگه و مداد رنگی آورد ، تا نقاشی بکشن. هر سه شروع کردن به نقاشی کردن. یکدفعه صدرا چشمش افتاد به توپ پویا که کنار تخت بود. بلند شد توپ رو برداره که پاش رفت روی برگه نهال، و نقاشیش پاره شد. پارسا که اینو دید سریع بلند شد و به هال رفت و گفت: مامان، مامان، صدرا نقاشی نهال رو پاره کرد. 
ملیحه خانم ، صدرا رو صدا کرد و گفت: صدرا، چرا اینطوری کردی؟
صدرا با ناراحتی گفت: حواسم نبود مامان، خواستم برم توپ بردارم، پام رفت روی کاغذش و پاره شد.
ملیحه خانم رو کرد به پارسا و گفت: پسرم خبرکشی کردن کار درستی نیست. بهتر بود اول از خودش میپرسیدی که چرا اینکار رو کرده.
پارسا، با ناراحتی برگشت توی اتاق . نهال، مداد ها رو جمع کرد و سه تایی مشغول توپ بازی شدن. همینطور که بازی میکرد، پارسا توپ رو پرت کرد، توپ به کمد خورد و عروسک نهال افتاد روی زمین . نهال، با ناراحتی عروسکش رو برداشت. دست عروسکش کنده شده بود. صدرا دوید که بره به مامانش بگه. ملیحه خانم تا صدرا رو دید گفت:  مگه نگفتم خبر کشی کار خوبی نیست. اگر قراره خبرکشی کنی، چیزی نگو پسرم. 
صدرا هم پشیمون شد و به اتاق برگشت.
اونها چند ساعتی بازی کردن و ملیحه خانم و بچه ها به خونه شون برگشتن.
بعد از رفتن مهمونا، نهال عروسکش رو به مامان داد و گفت: میشه دست عروسکمو درست کنین؟
مامان گفت: چرا اینطوری شده؟
نهال گفت: پارسا توپ رو پرت مرد، خورد به کمد و عروسکم افتاد، اینطوری شد.
مامان، یه نگاهی به نهال کرد و گفت: چرا همون موقع نیومدی به ملیحه خانم بگی؟
نهال گفت: آخه خبرکشی میشد . تازه، پارسا که عمدا این کار رو نکرد.
مامان، لبخندی زد. نهال رو بغل گرفت و بوسید و گفت: آفرین دخترکم. میدپتی خبرکشی یعنی چی؟
نهال گفت: نه نمیدونم. فقط شنیدم که ملیحه خانم میگفت کار بدیه.
مامان گفت: بله دخترم. کار خیلی بدیه. خبرکشی یعنی کسی یه کاری بکنه ما بریم به کس دیگه بگیم.
نهال گفت: خب ، باید گیکار کنیم؟ مثلا اگر صدرا یا پارسا ماشین داداش رو میشکستن و شما میپرسیدین این چرا اینجوری شده، من باید دروغ میگفتم؟
مامان گفت: نه عزیزم، دروغ نه، اما میشه گاهی اوقات راست نگفت، در حالی که دروغ هم نباشه.
نهال گفت: نمیفهمم مامان.
مامان گفت: مثلا شما میتونی بگی داشتیم با بچه ها بازی میکردیم ، شکست. یااینکه بگی من نشکستم. بچه ها بازی کردن حتما حواسشون نبوده شکستن. این خیلی فرق داره بااینکه بگی پارسا یا صدرا شکسته خودم دیدم.
نهال گفت: آهان حالا فهمیدم.
مامان گفت: آفرین دخترم. حالا برو چسب رو بیار تا دست عروسکت رو بچسبونم.

 

پسندها (2)

نظرات (0)