آزار حیوانات
یکی بود، یکی نبود.یه دختر کوچولوی ناز بود بنام نهال. نهال کوچولو با مامان و بابا و مادربزرگ مهربونش، توی یک خونه قشنگ زندگی میکردن.
نهال کوچولو بتازگی صاحب یک داداش ناز،بنام پویا شده بود .پویا کوچولو نزدیک یک سالش بود و میتونست راه بره و مامان و بابا بگه.نهال خانم، خیلی خیلی پویا رو دوست داشت.
یه روز عصر پاییزی، هوا نسبتا خنک بود. نهال ، همراه پویا در حال کارتون نگاه کردن بودن که یه چیزی محکم به شیشه ی پنجره خورد. نهال و پویا ، یه خورده ترسیدن. نهال، مامان رو صدا کرد. مامان هم که توی آشپزخونه مشغول آماده کردن میوه بود، سریع به هال رفت و گفت: چی شده؟
نهال گفت: مامان. ،یه نفر محکم زد به شیشه.
مامان، به طرف پنجره رفت و بیرون رو نگاه کرد. بعد هم به حیاط. فت و با یک گنجشک زخمی برگشت.
نهال ، با تعجب گفت: مامان، این چیه؟
مامان گفت: این یه گنجشکه بی آزاره که بچه ها با سنگ زدن بالش رو زخمی کردن.
نهال ، با تعجب گفت: چرا؟
مامان گفت: متاسفانه بعضی بچه ها نمیدونن که سنگ زدن به پرنده ها کار اشتباهیه وباعث اذیتشون میشه .بخاطر همینم این کار اشتباه رو انجام میدن بخاطر سرگرم شدن.
نهال گفت: ای وای. این کار خیلی اشتباهه.حالا اینو چیکارش کنیم؟
مامان گفت: برو یه تشت بزرگ بیار که بذارمش توی تشت و باهم بلش رو شستشو بدیم و پانسمان کنیم.
نهال، سریع با آشپزخونه رفت و تشت آبی بزرگشون رو اورد.مامان، گتجشک رو توی تشت گذاشت و به اتاق رفت تا بتادین و باند بیاره. بعد هم با کمک نهال، آروم بال پرنده رو شست و شو دادن و باند پیچی کردن. مامان، به کارتن بزرگ آورد، کف کارتون رو چندلایه کاغذ باطله انداخت و گنجشک رو توی کارتون گذاشت. یک سبد هم روی کارتون گذاشت که گنجشک بیرون نیاد و زیر دست و پا بره.
نهال هم کمی نون خورد کرد و همراه یه ظرف کوچیک آب، گذاشت توی جعبه اش.
چند روز گذشت. نهال، هرروز به مامان کمک میکرد تا بال گنجشک رو پانسمان کنن. روز چهارم مامان گفت: دیگه گنجشک کوچولو حالش خوب شده. میتونه پرواز کنه و بره. بیا ببریمش توی حیاط بذاریمش لب دیوار.
نهال کوچولو، ناراحت شد. آخه خیلی گنجشک کوچولو رو دوست داشت. دلش براش تنگ میشد. بخاطر همین به مامان گفت : مامان، نمیشه پیش خودمون نگهش داریم؟
مامان گفت: نه عزیزم، زندانی کردن حیوون ها اصلا کار خوبی نیست. خدا این کار رو دوست نداره. حیوون هاباید آزاد باشن عزیزم.
نهال، با بغض گفت: اگر دوباره بچه ها زخمیش کردن چی؟
مامان، نهال رو بوسید و گفت: نه گلم، همیشه که اینطوری نیست. حالا هم با خنده آزادش کنیم که غصه نخوره . بچه هاش حتما منتظرشن. من نباشم شما غصه نمیخوری؟
نهال گفت:چرا مامان، خیلی زیاد.
مامان گفت: بچه های این گنجشک کوچولو هم غصه نیخورن بدون مامانشون. حالا بیا بریم توی حیاط.
نهال، لبخندی زد و گفت: بریم مامان جونم.
و هر دو باهم به حیاط رفتن تا گنجشک کوچولو رو آزاد کنن...