انفاق
یکی بود، یکی نبود.یه دختر کوچولوی ناز بود بنام نهال. نهال کوچولو با مامان و بابا و مادربزرگ مهربونش، توی یک خونه قشنگ زندگی میکردن. نهال کوچولو بتازگی صاحب یک داداش ناز،بنام پویا شده بود .پویا کوچولو حالا دیگه هفت ماهش بود و میتونست بشینه و کمی روی زمین میخزید.نهال خانم، خیلی خیلی پویا رو دوست داشت. یک روز، نهال کوچولو صبح که بیدارشد دید مادربزرگ داره آماده میشه که بره بیرون. نهال ،سلام کرد و گفت: عزیز جون، کجا میرین؟ مادربزرگ، جواب سلام نهال کوچولو رو داد و گفت: میرم دوره قرآن مادرجون. نهال گفت: نیشه منم بیام همراهتون؟ مادر بزرگ گفت: از مامان اجازه بگیر ، اگراجازه دادن بیا بریم. نهال، به طرف آشپزخونه رفت . به مامان سلام کرد ...