وبلاگ احکام کودکانهوبلاگ احکام کودکانه، تا این لحظه: 5 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره

احکام به زبان قصه، برای فرشته های کوچولو

سلام.طلبه جامعه الزهرا(س)هستم.دوست دارم به کوچولوهای گل،خدمتی کرده باشم.امیدوارم برای همه دوستان مفید باشه.

موارد وجوب و استحباب وضو

  یکی بود، یکی نبود.یه دختر کوچولوی ناز بود بنام نهال. نهال کوچولو با مامان و بابا و مادربزرگ مهربونش، توی یک خونه قشنگ زندگی میکردن. نهال کوچولو بتازگی صاحب یک داداش ناز،بنام پویا شده بود .پویا کوچولو نه ماهه بود و میتونست چهار دست و پا بره .نهال خانم، خیلی خیلی پویا رو دوست داشت. یه روز بعد ازظهر، نهال کوچولو قرآن کوچیک مامان که همیشه موقع نماز کنار سجاده اش میذاشت رو برداشت و به طرف مامان رفت. مامان، در حال تا کردن لباسهای شسته شده بود. نهال، قرآن رو به مامان داد و گفت: مامان،میشه سوره قل هو الله احد رو برام بیارین؟ مامان گفت: برای چی میخوای؟ نهال گفت: میخوام بخونم. آخه شنیدم نگاه کردن به خط قرآن هم ثواب داره حتی اگر بلد نباشی...
8 بهمن 1397

دروغ

دروغ یکی بود، یکی نبود.یه دختر کوچولوی ناز بود بنام نهال. نهال کوچولو با مامان و بابا و مادربزرگ مهربونش، توی یک خونه قشنگ زندگی میکردن. نهال کوچولو بتازگی صاحب یک داداش ناز،بنام پویا شده بود .پویا کوچولو نه ماهه بود و میتونست چهار دست و پا بره .نهال خانم، خیلی خیلی پویا رو دوست داشت. یک روز صبح، نهال کوچولو در حال کارتون نگاه کردن بود که زنگ در خونه رو زدن. نهال، آیفون رو که برداشت دید دوستش مریم اومده. در رو باز کرد و مریم به داخل حیاط اومد. مامان صدا کرد: نهال جان، کی بود؟ نهال گفت: مامان جون مریم اومده. برم ببینم چیکارم داره. بعد هم به حیاط رفت. بعد چند دقیقه پیش مامان رفت و گفت: مامان، مریم میگه برم خونه شون . آبجیش نیست، تنهاست....
7 بهمن 1397

استعمال طلا برای مرد

استعمال طلا و نقره یکی بود، یکی نبود.یه دختر کوچولوی ناز بود بنام نهال. نهال کوچولو با مامان و بابا و مادربزرگ مهربونش، توی یک خونه قشنگ زندگی میکردن. نهال کوچولو بتازگی صاحب یک داداش ناز،بنام پویا شده بود .پویا کوچولو هشت ماهش بود و میتونست کمی چهار دست و پا بره .نهال خانم، خیلی خیلی پویا رو دوست داشت. یه روز قشنگ وسط تابستون بود. نهال کوچولو،اون روز خیلی خوشحال بود. چون فردا تولد بابا بود و قرار بود نهال و مامان برای بابا جشن بگیرن و غافلگیرش کنن. اون روز عصر هم قرار بود برن بازار و برای بابا هدیه بخرن. مامان هم به نهال گفته بود که خوب فکر کنه و یه هدیه خوب پیداکنه که برای بابا بخرن.نهال کوچولو اون روز از صبح مشغول فکر کردن بود . اما ...
5 بهمن 1397