نحوه پاک شدن سگ و ظرف غذایش
یکی بود، یکی نبود.یه دختر کوچولوی ناز بود بنام نهال. نهال کوچولو با مامان و بابا و مادربزرگ مهربونش، توی یک خونه قشنگ زندگی میکردن. نهال کوچولو بتازگی صاحب یک داداش ناز،بنام پویا شده بود .پویا کوچولو تازه چهار ماهش بود.نهال خانم، خیلی خیلی پویا رو دوست داشت. یه روز زیبای بهاری بود که خانواده نهال کوچولو، برای تفریح به باغ دوست باباجون رفتن.یک باغ خیلی قشنگ و بزرگ، که پر از درختای میوه بود.نهال، ازدیدن اون همه درخت میوه که پراز شکوفه بودن، تعجب کرده بود و دائم این طرف و اون طرف میرفت. عمو باغبون مهربون، بهش گفت:نهال کوچولو، خیلی دور نشی،آخه چندتا سگ نگهبان داریم توی باغ، غریبه ها رو میترسونن. نهال کوچولو تااین حرف رو شنید، دوید و کنار مادر...