وبلاگ احکام کودکانهوبلاگ احکام کودکانه، تا این لحظه: 5 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره

احکام به زبان قصه، برای فرشته های کوچولو

سلام.طلبه جامعه الزهرا(س)هستم.دوست دارم به کوچولوهای گل،خدمتی کرده باشم.امیدوارم برای همه دوستان مفید باشه.

احترام به بزرگتر

  یکی بود، یکی نبود.یه دختر کوچولوی ناز بود بنام نهال. نهال کوچولو با مامان و بابا و مادربزرگ مهربونش، توی یک خونه قشنگ زندگی میکردن. نهال کوچولو بتازگی صاحب یک داداش ناز،بنام پویا شده بود .پویا کوچولو یک سالش شده بود و میتونست راه بره و مامان و بابا بگه.نهال خانم، خیلی خیلی پویا رو دوست داشت. یک روز قشنگ پاییزی که هوا خیلی سرد نبود، مادر بزرگ میخواست بره پیاده روی. نهال ، از مامان خواست که همراه مادربزرگ برن. مامان ،قبول کرد. همگی آماده شدن و به سمت پارک محله به راه افتادن. وقتی خواستن از درب بیرون برن، مامان به مادر بزرگ تعارف کرد و گفت: بفرمایید مامان جون. مادربزرگ ، بیرون رفت و برای مامان دعا کرد. توی خیابون، همه جا مامان پش...
1 اسفند 1397

آزار حیوانات

  یکی بود، یکی نبود.یه دختر کوچولوی ناز بود بنام نهال. نهال کوچولو با مامان و بابا و مادربزرگ مهربونش، توی یک خونه قشنگ زندگی میکردن. نهال کوچولو بتازگی صاحب یک داداش ناز،بنام پویا شده بود .پویا کوچولو نزدیک یک سالش بود و میتونست راه بره و مامان و بابا بگه.نهال خانم، خیلی خیلی پویا رو دوست داشت. یه روز عصر پاییزی، هوا نسبتا خنک بود. نهال ، همراه پویا در حال کارتون نگاه کردن بودن که یه چیزی محکم به شیشه ی پنجره خورد. نهال و پویا ، یه خورده ترسیدن. نهال، مامان رو صدا کرد. مامان هم که توی آشپزخونه مشغول آماده کردن میوه بود، سریع به هال رفت و گفت: چی شده؟ نهال گفت: مامان. ،یه نفر محکم زد به شیشه. مامان، به طرف پنجره رفت و بیرون رو نگ...
25 بهمن 1397

اهمیت علم آموزی

یکی بود، یکی نبود.یه دختر کوچولوی ناز بود بنام نهال. نهال کوچولو با مامان و بابا و مادربزرگ مهربونش، توی یک خونه قشنگ زندگی میکردن. نهال کوچولو بتازگی صاحب یک داداش ناز،بنام پویا شده بود .پویا کوچولو یازده ماهه بود و میتونست با کمک چند قدمی راه بره و چند تا کلمه رو بگه.نهال خانم، خیلی خیلی پویا رو دوست داشت. اول مهر رسیده بود و دانش آموزها به مدرسه میرفتن. نهال کوچولو ، خیلی دوست داشت به مدرسه بره اما دو سال دیگه باید صبر میکرد.  اون روزها، تلویزیون دائما برنامه هایی درباره مدرسه رفتن پخش میکرد .اون روز هم نهال کوچولو توی اتاقش در حال نقاشی کشیدن بود که از تلویزیون شعر باز آمد بوی ناه مدرسه ، پخش میشد که یکدفعه فکری به ذهنش رسید. ب...
20 بهمن 1397

خبرچینی

  یکی بود، یکی نبود.یه دختر کوچولوی ناز بود بنام نهال. نهال کوچولو با مامان و بابا و مادربزرگ مهربونش، توی یک خونه قشنگ زندگی میکردن. نهال کوچولو بتازگی صاحب یک داداش ناز،بنام پویا شده بود .پویا کوچولو ده ماهه بود و میتونست با کمک چند قدمی راه بره .نهال خانم، خیلی خیلی پویا رو دوست داشت. یکی از روزهای آخر تابستون بود.عصر اون روز، قرار بود دوست مامان همراه بچه هاشون بیان خونه نهال. نهال، تا اون موقع دوست مامان رو ندیده بود. بخاطر همینم خیلی خوشحال بود.  ساعت حدود پنج عصر بود و هنوز مهمونا نیومده بودن. نهال، لباسشو عوض کرد و پیش مامان رفت. مامان درحال عوض کردن لباس پویا بود. نهال، با خوشحالی گفت: مامان، ملیحه خانم کی میان؟ مام...
16 بهمن 1397

امانتداری

  یکی بود، یکی نبود.یه دختر کوچولوی ناز بود بنام نهال. نهال کوچولو با مامان و بابا و مادربزرگ مهربونش، توی یک خونه قشنگ زندگی میکردن. نهال کوچولو بتازگی صاحب یک داداش ناز،بنام پویا شده بود .پویا کوچولو هشت ماهش بود و میتونست کمی چهار دست و پا بره .نهال خانم، خیلی خیلی پویا رو دوست داشت. یک روز، نهال کوچولو همراه مامان و پویا و مادربزرگ به خونه خاله رفتن.نهال کوچولو، خیلی خوشحال بود که قراره با حانیه کوچولو بازی کنه. اون روز ، خاله جون برای بچه ها ماکارونی درست کرده بود چون میدونست نهال، خیلی ماکارونی دوست داره.بچه ها،بعد کلی بازی، خسته شده بودن.خاله جون ،با یک بشقاب سیب به اتاق اومده بود. بچه ها با خوشحالی میوه خوردن. در همین موقع...
4 بهمن 1397

وفای به عهد

یکی بود، یکی نبود.یه دختر کوچولوی ناز بود بنام نهال. نهال کوچولو با مامان و بابا و مادربزرگ مهربونش، توی یک خونه قشنگ زندگی میکردن. نهال کوچولو بتازگی صاحب یک داداش ناز،بنام پویا شده بود .پویا کوچولو حالا دیگه هفت ماهش بود و میتونست بشینه و کمی روی زمین میخزید.نهال خانم، خیلی خیلی پویا رو دوست داشت. یک عصر تابستونی بود.خاله جون، همراه با حانیه کوچولو، مهمون نهال بودن. حانیه هنوز دوسالش بود و نهال خیلی دوسش داشت. وقتی حانیه کوچولو به خونه نهال میومد، نهال با حانیه و پویا بازی میکرد. اون روز هم خاله جون اومده بودن خونه نهال و کلی بچه ها باهم بازی کرده بودن. عصر که شد خاله تصمیم داشت به بازار بره و برای حانیه خرید کنه. نهال، به مامان گفت: ...
1 بهمن 1397

انفاق

  یکی بود، یکی نبود.یه دختر کوچولوی ناز بود بنام نهال. نهال کوچولو با مامان و بابا و مادربزرگ مهربونش، توی یک خونه قشنگ زندگی میکردن. نهال کوچولو بتازگی صاحب یک داداش ناز،بنام پویا شده بود .پویا کوچولو حالا دیگه هفت ماهش بود و میتونست بشینه و کمی روی زمین میخزید.نهال خانم، خیلی خیلی پویا رو دوست داشت. یک روز، نهال کوچولو صبح که بیدارشد دید مادربزرگ داره آماده میشه که بره بیرون. نهال ،سلام کرد و گفت: عزیز جون، کجا میرین؟ مادربزرگ، جواب سلام نهال کوچولو رو داد و گفت: میرم دوره قرآن مادرجون. نهال گفت: نیشه منم بیام همراهتون؟ مادر بزرگ گفت: از مامان اجازه بگیر ، اگراجازه دادن بیا بریم. نهال، به طرف آشپزخونه رفت . به مامان سلام کرد ...
29 دی 1397
1