وبلاگ احکام کودکانهوبلاگ احکام کودکانه، تا این لحظه: 5 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره

احکام به زبان قصه، برای فرشته های کوچولو

سلام.طلبه جامعه الزهرا(س)هستم.دوست دارم به کوچولوهای گل،خدمتی کرده باشم.امیدوارم برای همه دوستان مفید باشه.

حکم ظروف طلا

  یکی بود، یکی نبود.یه دختر کوچولوی ناز بود بنام نهال. نهال کوچولو با مامان و بابا و مادربزرگ مهربونش، توی یک خونه قشنگ زندگی میکردن. نهال کوچولو بتازگی صاحب یک داداش ناز،بنام پویا شده بود .پویا کوچولو یازده ماهه بود و میتونست با کمک چند قدمی راه بره و چند تا کلمه رو بگه.نهال خانم، خیلی خیلی پویا رو دوست داشت. یک روز از روزای قشنگ ماه مهر، ظهر که بابا جون به خونه اومد، بعداز سلام و علیک با اهل خونه گفت: عصر قراره بریم یه جای خوب. نهال باخوشحالی  پرسید: کجا باباجون؟ بابا، چند تا کاغذ از توی جیبش در آورد و گفت: میخوایم بریم موزه. بلیط گرفتم همه باهم بریم. نهال گفت: موزه کجاست بابا؟ بابا جواب داد: یه مکانی که وسایل قدیمی رو د...
22 بهمن 1397

حکم موقوفات مسجد

خارج کردن موقوفات مسجد یکی بود، یکی نبود.یه دختر کوچولوی ناز بود بنام نهال. نهال کوچولو با مامان و بابا و مادربزرگ مهربونش، توی یک خونه قشنگ زندگی میکردن. نهال کوچولو بتازگی صاحب یک داداش ناز،بنام پویا شده بود .پویا کوچولو یازده ماهه بود و میتونست با کمک چند قدمی راه بره و چند تا کلمه رو بگه.نهال خانم، خیلی خیلی پویا رو دوست داشت. یه شب قشنگ اوایل پاییز بود. نهال، همراه مامان و پویا ، به مسجد پارک محله رفتن .مسجد پارک، به خونه نهال یه خورده دور بود اما وقتی باهم به پارک میرفتن، همونجا نماز جماعت میخوندن. اون شب، شب چهارشنبه بود و دعای توسل برگزار میشد. نهال ، شب های چهارشنبه رو خیلی دوست داشت. چون با بچه های همسایه ها کلی بازی میکردن. ...
21 بهمن 1397

اهمیت علم آموزی

یکی بود، یکی نبود.یه دختر کوچولوی ناز بود بنام نهال. نهال کوچولو با مامان و بابا و مادربزرگ مهربونش، توی یک خونه قشنگ زندگی میکردن. نهال کوچولو بتازگی صاحب یک داداش ناز،بنام پویا شده بود .پویا کوچولو یازده ماهه بود و میتونست با کمک چند قدمی راه بره و چند تا کلمه رو بگه.نهال خانم، خیلی خیلی پویا رو دوست داشت. اول مهر رسیده بود و دانش آموزها به مدرسه میرفتن. نهال کوچولو ، خیلی دوست داشت به مدرسه بره اما دو سال دیگه باید صبر میکرد.  اون روزها، تلویزیون دائما برنامه هایی درباره مدرسه رفتن پخش میکرد .اون روز هم نهال کوچولو توی اتاقش در حال نقاشی کشیدن بود که از تلویزیون شعر باز آمد بوی ناه مدرسه ، پخش میشد که یکدفعه فکری به ذهنش رسید. ب...
20 بهمن 1397

حکم نماز در مکان غصبی

حکم نماز در مکان غصبی یکی بود، یکی نبود.یه دختر کوچولوی ناز بود بنام نهال. نهال کوچولو با مامان و بابا و مادربزرگ مهربونش، توی یک خونه قشنگ زندگی میکردن. نهال کوچولو بتازگی صاحب یک داداش ناز،بنام پویا شده بود .پویا کوچولو یازده ماهه بود و میتونست با کمک چند قدمی راه بره و چند تا کلمه رو بگه.نهال خانم، خیلی خیلی پویا رو دوست داشت. روزهای اول پاییز بود . نهال کوچولو، خیلی دلش میخواست به مدرسه بره اما باید چند سالی صبر میکرد. یک شب، نزدیک اذان مغرب ، نهال همراه مامان و پویا داشتن از بازار برمیگشتن .به یه مسجد رسیدن . مامان، به نهال گفت: بیا بریم نماز بخونیم بعد بریم خونه. نهال گفت: آخ جون. من میتونم اینجا دوستای جدید پیدا کنم. بعد هم با...
18 بهمن 1397

حکم فراموش کردن قنوت

قنوت یکی بود، یکی نبود.یه دختر کوچولوی ناز بود بنام نهال. نهال کوچولو با مامان و بابا و مادربزرگ مهربونش، توی یک خونه قشنگ زندگی میکردن. نهال کوچولو بتازگی صاحب یک داداش ناز،بنام پویا شده بود .پویا کوچولو ده ماهه بود و میتونست با کمک چند قدمی راه بره .نهال خانم، خیلی خیلی پویا رو دوست داشت. یک شب، که صدای قرآن از مسجد میومد، نهال کوچولو از اتاقش بیرون اومد تا همراه مامان و مادربزرگ نماز بخونه. وقتی از اتاقش بیرون اومد، دید که مادربزرگ روی سرجاده نشسته و قرآن میخونه. نهال، به اتاق مامان و بابا رفت . آروم در زد و به داخل اتاق رفت. دید که مامان، داره پویا رو میخوابونه. خیلی آروم گفت: مامان، نمیاین نماز بخونیم؟ مامان، با اشاره بهش فهموند ...
17 بهمن 1397

خبرچینی

  یکی بود، یکی نبود.یه دختر کوچولوی ناز بود بنام نهال. نهال کوچولو با مامان و بابا و مادربزرگ مهربونش، توی یک خونه قشنگ زندگی میکردن. نهال کوچولو بتازگی صاحب یک داداش ناز،بنام پویا شده بود .پویا کوچولو ده ماهه بود و میتونست با کمک چند قدمی راه بره .نهال خانم، خیلی خیلی پویا رو دوست داشت. یکی از روزهای آخر تابستون بود.عصر اون روز، قرار بود دوست مامان همراه بچه هاشون بیان خونه نهال. نهال، تا اون موقع دوست مامان رو ندیده بود. بخاطر همینم خیلی خوشحال بود.  ساعت حدود پنج عصر بود و هنوز مهمونا نیومده بودن. نهال، لباسشو عوض کرد و پیش مامان رفت. مامان درحال عوض کردن لباس پویا بود. نهال، با خوشحالی گفت: مامان، ملیحه خانم کی میان؟ مام...
16 بهمن 1397

دعاهای هنگام دستشویی

  یکی بود، یکی نبود.یه دختر کوچولوی ناز بود بنام نهال. نهال کوچولو با مامان و بابا و مادربزرگ مهربونش، توی یک خونه قشنگ زندگی میکردن. نهال کوچولو بتازگی صاحب یک داداش ناز،بنام پویا شده بود .پویا کوچولو ده ماهه بود و میتونست با کمک چند قدمی راه بره .نهال خانم، خیلی خیلی پویا رو دوست داشت. یک روز صبح که نهال کوچولو از خواب بیدار شد، به طرف سرویس رفت تا دست و صورتش رو بشوره. اما چیزی دید که خیلی براش عجیب بود. مامان، داشت یه برگه هایی رو میچسبوند به در دستشویی . جلو رفت.سلام کرد و گفت: مامان، دارین چیکار میکنین؟ با دقت که نگاه کرد، متوجه شد روی اون برگه ها دعا نوشته. با تعجب پرسید: چرا دارین دعا میچسبونین به درب دستشویی؟ مامان گفت: ...
15 بهمن 1397