وبلاگ احکام کودکانهوبلاگ احکام کودکانه، تا این لحظه: 5 سال و 3 ماه سن داره

احکام به زبان قصه، برای فرشته های کوچولو

سلام.طلبه جامعه الزهرا(س)هستم.دوست دارم به کوچولوهای گل،خدمتی کرده باشم.امیدوارم برای همه دوستان مفید باشه.

خمس و زکات

  یکی بود، یکی نبود.یه دختر کوچولوی ناز بود بنام نهال. نهال کوچولو با مامان و بابا و مادربزرگ مهربونش، توی یک خونه قشنگ زندگی میکردن. نهال کوچولو بتازگی صاحب یک داداش ناز،بنام پویا شده بود .پویا کوچولو حالا دیگه هفت ماهش بود و میتونست بشینه و کمی روی زمین میخزید.نهال خانم، خیلی خیلی پویا رو دوست داشت. یک عصر تابستون بود. نهال کوچولو، داشت کارتون تماشا می کرد که درخونه رو زدن. نهال کوچولو، آیفون رو جواب داد و گفت: مامان، برای جمع آوری صدقات اومدن. مامان، چادر پوشید.صندوق آبی رنگی که روی اپن بود، برداشت و به حیاط رفت. نهال، از پنجره بیرون رو نگاه کرد و دید که اون آقا، با یک کلید درب صندوق آبی رو باز کردو پولای داخلش رو خالی کرد. درب...
30 دی 1397

انفاق

  یکی بود، یکی نبود.یه دختر کوچولوی ناز بود بنام نهال. نهال کوچولو با مامان و بابا و مادربزرگ مهربونش، توی یک خونه قشنگ زندگی میکردن. نهال کوچولو بتازگی صاحب یک داداش ناز،بنام پویا شده بود .پویا کوچولو حالا دیگه هفت ماهش بود و میتونست بشینه و کمی روی زمین میخزید.نهال خانم، خیلی خیلی پویا رو دوست داشت. یک روز، نهال کوچولو صبح که بیدارشد دید مادربزرگ داره آماده میشه که بره بیرون. نهال ،سلام کرد و گفت: عزیز جون، کجا میرین؟ مادربزرگ، جواب سلام نهال کوچولو رو داد و گفت: میرم دوره قرآن مادرجون. نهال گفت: نیشه منم بیام همراهتون؟ مادر بزرگ گفت: از مامان اجازه بگیر ، اگراجازه دادن بیا بریم. نهال، به طرف آشپزخونه رفت . به مامان سلام کرد ...
29 دی 1397

نماز وحشت

  (ادامه قسمت قبل) ... نهال کوچولو، در حال کشیدن نقاشی بود که مامان برای ناهار صداش کرد. نهال سریع برای کمک به مامان، به آشپزخونه رفت.سفره رو پهن کردن و همه باهم شروع به خوردن ناهار کردن. نهال، از بابا پرسید: بابا، شهید یعنی چی؟ بابا گفت: عزیزم، وقتی کسی خیلی خوب باشه و همیشه کارایی انجام بده که خدا رو خوشحال کنه، خدا هم بهش کمک میکنه که شهید بشه. یعنی به بالاترین درجه ای که انسان عادی میتونه بعد از عالم شدن برسه.شهید، اجر زیادی داره و مقامش خیلی پیش خداوند بلنده.خداوند خیلی شهدا رو دوست داره و بهشون اجازه میده روز قیامت از بقیه شفاعت کنن. نهال پرسید: شفاعت یعنی چی؟ بابا گفت: یعنی میتونه بقیه رو هم با خودش به بهشت ببره. نهال، مش...
28 دی 1397

نماز میت

یکی بود، یکی نبود.یه دختر کوچولوی ناز بود بنام نهال. نهال کوچولو با مامان و بابا و مادربزرگ مهربونش، توی یک خونه قشنگ زندگی میکردن. نهال کوچولو بتازگی صاحب یک داداش ناز،بنام پویا شده بود .پویا کوچولو حالا دیگه هفت ماهش بود و میتونست بشینه و کمی روی زمین میخزید.نهال خانم، خیلی خیلی پویا رو دوست داشت. یک شب، پویا خوابیده بود.مامان بزرگ داشت دعامیخوند.نهال هم با مامان در حال تمرین قرآن بود ،که بابا با حالتی گرفته و ناراحت به خونه اومد. مامان، به استقبال بابا رفت و گفت: سلام، چی شده آقا؟بلا به دور.  بااین حرف مامان، مادربزرگ از اتاق بیرون اومد و به بابا گفت: سلام.چی شده پسرم؟ بابا، باهمون حالت غمگین، رو به مامان و مادربزرگ گفت: سلام. خب...
27 دی 1397

حکم فضله موش

  یکی بود، یکی نبود.یه دختر کوچولوی ناز بود بنام نهال. نهال کوچولو با مامان و بابا و مادربزرگ مهربونش، توی یک خونه قشنگ زندگی میکردن. نهال کوچولو بتازگی صاحب یک داداش ناز،بنام پویا شده بود .پویا کوچولو حالا دیگه شش ماهش بود و میتونست غذاهای کمکی بخوره.نهال خانم، خیلی خیلی پویا رو دوست داشت. یک روز ظهر،مامان توی آشپزخونه مشغول آماده کردن ناهار بود. نهال هم همراه بابا، مشغول بازی با پویا بودن که مامان، سفره رو پهن کرد. نهال، بلند شد تا به مامان کمک کنه.سفره که چیده شد، نهال مادربزرگ رو صدا کرد تا همگی ناهار بخورن. مامان، یک دسته نون سر سفره گذاشت و گفت: شرمنده اما باید قیمه با نون بخوریم. نهال گفت: مامان، قابلمه برنج کو؟ مامان گفت...
25 دی 1397

احکام شیردادن

یکی بود، یکی نبود.یه دختر کوچولوی ناز بود بنام نهال. نهال کوچولو با مامان و بابا و مادربزرگ مهربونش، توی یک خونه قشنگ زندگی میکردن. نهال کوچولو بتازگی صاحب یک داداش ناز،بنام پویا شده بود .پویا کوچولو حالا دیگه شش ماهش بود و میتونست غذاهای کمکی بخوره.نهال خانم، خیلی خیلی پویا رو دوست داشت. یک روز ساعت حدود ده صبح بود که نهال از خونه همسایه، صدای گریه بچه شنید. حدود نیم ساعتی گذشت ،اما بچه هنوز گریه میکرد.نهال، به آشپزخونه رفت و گفت: مامان، از خونه همسایه صدای گریه بچه میاد.نیم ساعتی هست که صداش قطع نمیشه. در همین موقع، زنگ در حیاط به صدا در اومد. مامان جواب داد: شاید بچه دل درده. حالا برو در رو باز کن. نهال، در رو باز کرد. بعد هم به حی...
24 دی 1397

نماز آیات

  یکی بود، یکی نبود.یه دختر کوچولوی ناز بود بنام نهال. نهال کوچولو با مامان و بابا و مادربزرگ مهربونش، توی یک خونه قشنگ زندگی میکردن. نهال کوچولو بتازگی صاحب یک داداش ناز،بنام پویا شده بود .پویا کوچولو حالا دیگه پنج ماهش بود.نهال خانم، خیلی خیلی پویا رو دوست داشت. یک شب قشنگ تابستونی بود و بابا، مثل هرشب، پشه بند رو بر پا کرده بود و همه چی رو برای یه خواب راحت آماده کرده بود. مامان، پویا رو که خوابش برده بود به پشه بند برد و روی تشک گذاشت. نهال هم عروسک مو فرفری شو بغل کرده بود و به طرف پشه بند میرفت.مامان بزرگ هم توی اتاق خوابش برده بود.نهال، داخل پشه بند رفت و دراز کشید و طبق معمول هرشب، مشغول نگاه کردن ماه و ستاره ها شد. اون شب...
22 دی 1397

وجود مانع در اعضای وضو

  یکی بود، یکی نبود.یه دختر کوچولوی ناز بود بنام نهال. نهال کوچولو با مامان و بابا و مادربزرگ مهربونش، توی یک خونه قشنگ زندگی میکردن. نهال کوچولو بتازگی صاحب یک داداش ناز،بنام پویا شده بود .پویا کوچولو حالا دیگه پنج ماهش بود.نهال خانم، خیلی خیلی پویا رو دوست داشت. یک روز ظهر، نهال مشغول بازی با داداش کوچولوش بود که مامان آماده نماز شد . نهال کوچولو دید که مامان وسط نماز یکدفعه نمازشو رها کرد و به اتاق رفت. بعد هم دوباره وضو گرفت و مشغول نماز شد. وقتی که نماز مامان تموم شد، نهال کنار مامان رفت و گفت: مامان، چرا نمازتونو شکستین و دوباره وضو گرفتین؟ مامان گفت: یادته صبح ، لاک آوردی که ناخناتو لاک بزنم؟ نهال ،یه نگاهی به ناخناش کرد ...
21 دی 1397

حکم نماز مسافر

  یکی بود، یکی نبود.یه دختر کوچولوی ناز بود بنام نهال. نهال کوچولو با مامان و بابا و مادربزرگ مهربونش، توی یک خونه قشنگ زندگی میکردن. نهال کوچولو بتازگی صاحب یک داداش ناز،بنام پویا شده بود .پویا کوچولو حالا دیگه پنج ماهش بود.نهال خانم، خیلی خیلی پویا رو دوست داشت. یک ظهر گرم و قشنگ تابستونی بود.بابا ، تازه از سرکار برگشته بود و داشتن همگی چای میخوردن .بابا گفت: یک خبر خوب دارم.قراره که دوروز دیگه همگی باهم بریم مسافرت. نهال کوچولو با خوشحالی گفت: آخ جون،باباجون کجا؟ بابا دستی روی سر دختر کوچولوش کشید وگفت: صبر کن دخترم، میگم. بعد هم رو به مامان کرد و گفت: خانوم، من ده روز مرخصی دارم. بنظرتون کجا بریم؟ مامان گفت: با توجه به اینک...
20 دی 1397

شستن فرش نجس شده مسجد

نجس شدن فرش مسجد یکی بود، یکی نبود.یه دختر کوچولوی ناز بود بنام نهال. نهال کوچولو با مامان و بابا و مادربزرگ مهربونش، توی یک خونه قشنگ زندگی میکردن. نهال کوچولو بتازگی صاحب یک داداش ناز،بنام پویا شده بود .پویا کوچولو تازه چهار ماهش بود.نهال خانم، خیلی خیلی پویا رو دوست داشت. یک شب، نهال کوچولو همراه مامان و مادربزرگ و پویا ، برای نماز به مسجد رفتن. اذان  تموم شده بود که به مسجد رسیدن. وقتی وارد حیاط مسجد شدن، دیدن یه خانومی ، بچه شو بغل گرفته و داره با عجله از مسجد بیرون میره.وقتی وارد مسجد شدن، دیدن چندتا خانوم دارن باهم صحبت میکنن. مامان، جلو رفت و متوجه شد بچه اون خانم فرش مسجد رو نجس کرده.مامان، رو به نهال کرد و گفت: دخترم، شما...
19 دی 1397