خمس و زکات
یکی بود، یکی نبود.یه دختر کوچولوی ناز بود بنام نهال. نهال کوچولو با مامان و بابا و مادربزرگ مهربونش، توی یک خونه قشنگ زندگی میکردن. نهال کوچولو بتازگی صاحب یک داداش ناز،بنام پویا شده بود .پویا کوچولو حالا دیگه هفت ماهش بود و میتونست بشینه و کمی روی زمین میخزید.نهال خانم، خیلی خیلی پویا رو دوست داشت. یک عصر تابستون بود. نهال کوچولو، داشت کارتون تماشا می کرد که درخونه رو زدن. نهال کوچولو، آیفون رو جواب داد و گفت: مامان، برای جمع آوری صدقات اومدن. مامان، چادر پوشید.صندوق آبی رنگی که روی اپن بود، برداشت و به حیاط رفت. نهال، از پنجره بیرون رو نگاه کرد و دید که اون آقا، با یک کلید درب صندوق آبی رو باز کردو پولای داخلش رو خالی کرد. درب...